در بوطیقای ارسطو، هنر و ادبیات، محاکات و تقلیدی از واقعیت تلقی می شد و تمام اجزای اثر ادبی، بازنمودی عینی در عالم واقع داشت و عناصر شکل دهنده داستان، همان هایی بود که هر روزه با آنها در تعامل هستیم. با تئوری پردازی های فردینان و سوسور و رومن یاکوبسن و شکل گیری رهیافت های جدید مانند ساختارگرایی بوطیقایی پدید آمد که ادبیات را نه تقلید از واقعیت، بلکه برساختن دنیایی متفاوت با عالم واقع معرفی می کند که در آن اجزا به گونه ای کنشگرانه در ارتباطی دیالکتیک با همدیگر، کلیت متن ادبی را شکل می دهند. نگارندگان این مقاله کوشیده اند با تکیه بر شالوده های نظری زبان شناختی و رهیافت ساختارگرایی، تمایز میان بوطیقای ارسطویی و بوطیقای جدید در معنای سوسوری آن را در داستان یک سرخپوست در آستارا از مجموعه داستانی دوباره از همان خیابان ها از بیژن نجدی بکاوند و این نکته را تبیین کنند که چگونه بوطیقای جدید، می تواند متنی ادبی را همواره متعلق به اکنون و نه به تاریخ پیوسته شان دهد.