من یک کتاب دست دومم که زندگیم را مدیون سایت چوبک هستم. شما میگویید هر کتاب هزاران حرف برای گفتن دارد، خب من هم دارم با شما حرف میزنم. نه اینکه بتوانید متن من را بخوانید و از افکار نویسنده و بالا و پایین ذهن او هیجانزده شوید، غمگین شوید و یا اشک از گوشه چشم مبارکتان سرازیر شود. میخواهم از خانهای برایتان حرف بزنم که انقلابی در عاقبت زندگی ما کتابها آن هم کتاب دست دوم به وجود آورد! اسمش را میگذارم ماجرای من و چوبک! این متن یک نشانه است، از آن بیتوجه نگذرید!

درد دل مرا بشنوید!
ما کتابها هم برای خودمان دنیایی داریم. بعضی از ما عاقبت خوشایندی داریم. اما بعضی از ما سرنوشتی عجیب را تجربه میکنیم. از عاقبت حرف زدم. عاقبت از نظر ما کتابها یعنی میانگین عمرمان. عاقبت خوب برای کسی است که خوب خوانده شود، ارزشمند باشد، مفید و در یک کلام به دردبخور باشد. اگر به دست خوانندهای برسیم که قدر ما را میداند، عاقبت بخیر شدهایم.
اما امان از وقتی که عاقبت خوشی نداشته باشیم. ما را بگذارند در گوشهای که خاک بخوریم. حتی سالی یکبار هم به سراغمان نیایند. خب ما به وجود آمدیم که چه؟ فقط نگاه کنیم و در دلمان خدا خدا کنیم که شاید روزی دستی بیاید و ما را از قفسه بیرون کشیده، اتفاقی برگی از ما را ورق بزند و چند کلمه بخواند، دوباره ببندد و بگذارد کنار و بعد اسم ما را بگذارند کتاب دست دوم! اما زهی خیال باطل! یک عمر در حسرت این لحظه میپوسیم!
تازه بعضی از ما سرنوشتی غم انگیزتر داریم ... مثل کم ارزشترین چیزها میمانیم. برگههای ما که مثل اعضای بدن شما هستند، یکی یکی یا مشت مشت با صدای خرچ خرچ از وجودمان کنده میشوند، به آتش کشیده میشوند یا بعد از مچاله شدن با پوست خیار، موز و ... همنشین شده و به جای مخوفی فرستاده میشوند!
بگذریم، سرتان را درد آوردم! هدفم از گفتن این ماجرا فقط این بود که به شما بگویم، فریاد بزنم ما ارزشمندیم. چرا قدرمان را نمیدانید؟ درست است که سرنوشت من از وقتی با خانه کتابهای دست دوم چوبک آشنا شدم، خوب و راضی کننده گذشت اما همه مثل من، خوششانس نیستند. به خود آمدم و گفتم چه خوب میشود سهم خودم را در گیتی انجام دهم و انسانهای بیشتری را با خودم همراه کنم. سرنوشت من در چوبک رنگ دیگری گرفت. خوبی ماجرا این است که روز به روز دوستان دیگرم را میبینم که راضی و خوشحالند از اینکه دارند از اصل زندگی که همان مفید بودن و خوانده شدن است، لذت میبرند. اما چطور این اتفاق افتاد؟
چه بر سر من گذشت؟ از داغ جدایی از مادر تا اوج حس خوب!
مادرم درخت تنومندی بود، دست سرنوشت، او را بریده و تکه تکه میکند. در کارخانهای پودر شده، مواد دیگری به آن اضافه و سپس خمیر میشود. پس از گذر از مراحل مختلف، خشک شده و به صورت ورق در میآید. روزی در چاپخانهای تکه از ما را برداشتند و برای چاپ آماده کردند. آنجا وقتی از خواهر و برادرهایم جدا میشدم حس غریبی داشتم. اما با هر کلمه جوهری که روی بدنم حک میشد، احساس فوقالعادهای داشتم. کل وجودم پر شد از نوشته های مختلف، من تبدیل به کتاب شدم. از بس پر بار بودم سرم سنگینی میکرد. تمام آرزویم این شد که با دیگران حرف بزنم و با کلامی نغز و شیرین به دل مخاطبم بنشینم. پس از مدتی که در کنار سایر دوستانم بودم، انتخاب شدم و به خانهای امن و دلنشین مهاجرت کردم.
در قفسه کتابخوانه بودم، هر روز به امید اینکه باز شوم و لب به سخن بگشایم صبح را شروع میکردم اما نه، انگار سرنوشتم این بود که مثل بسیاری از اجدادم نو و دست نخورده به گوشهای پرتاب شوم تا بپوسم!! سالها گذشت و فریادهای من اثری نداشت. هر روز پیرتر میشدم. حالا اسمم شده بود کتاب دست دوم! در حالی که اصلاً دستی مرا باز نکرده بود! روزی اتفاقی مرا سوار ماشین کردند و به مکانی جالب منتقل شدم.

همه پر از کتابهای مثل من نو اما دست دوم بودند. بعضی شاد و بعضی مثل من غمگین. دیگر امیدی به خوانده شدن نداشتم. میگفتند کتاب بسیار گران شده و بخاطر افزایش قیمت، کتابخوان کم شده. شنیدم اینجا چوبک است و در آنجا ما کتابها را به قیمت مناسب میفروشند. دستی تمام برگههای من را ورق زد، گرد و خاک از تنم بیرون رفت. تک تک صفحاتم را نگاه کرد، پس از بررسی جلد، متن، شماره صفحات و ... چکاپ کامل شدم. برچسب در حد نو، روی کمرم گذاشته شد. دوستان دیگرم خوب و در حد قابل قبول هم بودند.
حسابی زیر و رو شدم که مبادا نقصی داشته باشم. آخر باید خوب و باکیفیت باشم وگرنه مرجوع میشدم. به من گفتند سلامت فیزیکی دارم. شدم کتاب دست دوم چوبک... بعد از گذشت چند روز از قفسه برداشته شدم، خیلی جالب و با دقت، بستهبندی شدم. آخر آنجا قدر ما را میدانستند که چقدر ارزشمندیم! خیلی سریع راهی سفر شدم. سفری که نگذاشت آب در دلم تکان بخورد و خدای ناکرده اذیت شوم.
به جایی رسیدم که شنیدم: "سفارش شما پرداخت در محل بوده و چون چندین سفارش داشتید و هزینه آن بالای 150 هزار تومان شده، ارسال رایگان است". دستی مرا از آن بستهبندی بیرون کشید، با اولین برخورد، برق خاصی در چشمانش به وجود آمد. به سرعت مرا ورق زد و خندید. تک تک کلمات مرا خواند، چندین بار مرور کرد. هر از گاهی که در کتابخانه بودم، مرا بر میداشت، نوازش میکرد و چندین جمله از تجربیاتم را میخواند و به فکر فرو میرفت!
چوبک، زندگی من را تغییر داد!
صاحبم روزی به من گفت کتاب دست دومی هستم که زندگیاش را تغییر دادهام. خواستم بلند به او بگویم تو هم زندگی مرا تغییر دادی. مرا به آرزویم که نهایت خوشبختی برای یک کتاب است، رساندی.
در گوشم گفت تو را دوباره میفروشم که بروی و زندگی افراد بیشتری را تغییر دهی. از آن روز به بعد من دست چندین نفر سپرده شدم. مرا خواندند و مرور کردند و باز هم خواندند. از زندگیم راضیام، همانطور که توانستم زندگی چندین نفر دیگر را هم تغییر دهم.
به من گوش دهید و مرا بشنوید!
خواستم بگویم اگر شما هم کتابی در کتابخانه دارید که مدتهاست نخواندهاید، اگر کتابی را چندین و چندبار خواندهاید، یا اگر میخواهید مرتب کتاب بخوانید اما هزینههای زیاد آن، اجازه نمیدهد یا دنبال کتاب خاصی میگردید که پیدا نمیکنید، به چوبک سر بزنید.
آنجا پر از کتابهای تازه چاپ یا چاپ تمام دست دوم است. کیفیت ما را تضمین میکنند. چرا که ناظری سختگیر دارد. اگر هم خریدید و ما را نخواستید میتوانید مرجوع کنید و پولتان را حداکثر تا 48 ساعت پس بگیرید.
هیچ میدانید از وقتی فروش کتاب دست دوم چوبک آمده، هم ما بیشتر خوشحالیم و هم شما که ما را میخوانید و هم درختانی که کمتر قطع میشوند؟!