در تبیین اندیشه توماس عده ای آن را نمونه اعلای فلسفه مسیحی و فلسفه جاویدان خوانده اند و عده ای دیگر نیز او را متکلمی کامل نامیده اند و بر هماهنگی کامل میان عقل و ایمان در آثار او تاکید کرده اند. در این مقاله، سعی شده تا نشان داده شود که اندیشه توماس را نمی توان یک فلسفه دانست و اصطلاح فلسفه مسیحی برای آن مناسب نیست. توماس سعی کرد مسیحیت پولسی- یوحنایی را، علی رغم تقابلی بنیانی، با تفکر مشائی جمع کند و بر مبنای فلسفه ارسطو، با کمک آراء ابن سینا و ابن رشد، تفسیری مشائی و تک معنایی از آن ارائه کند. در این راستا از نظریه غالب که بر رازورزی مسیحی تاکید می کرد، دور شد و به همین دلیل است که از همان ابتدا مورد نقد طرفداران جریان اخیر، به خصوص فرانسیسیان، قرار گرفت. هر چند که خود ایشان نیز بر مبنای فلسفه های نوافلاطونی به تبیین مسیحیت پرداختند.