کارل پوپر در نسخه ی آلمانی منطق اکتشاف علمی اشاره می کند که در منطق علم به نوعی که وی آن را مطرح کرده است، کاملا ممکن خواهد بود که مفاهیم صدق و کذب به کار گرفته نشوند. اما دیدگاه وی در مورد صدق پس از آشنایی با نظریه ی سمانتیکی صدق تارسکی در 1935 به صورتی بنیادی تغییر کرد به گونه ای که گویی نظریه ی صدق تارسکی، و تفسیر خاصی که از آن ارائه می کرد، در توافق کامل با دیدگاه های او در حوزه های مختلف فلسفه است. اگر چه تفسیر خاص پوپر از نظریه ی صدق تارسکی توسط فیلسوفان دیگر به چالش کشیده شده و مورد نقدهای بسیاری قرار گرفته است اما بیشتر این نقدها، در پی نشان دادن ناسازگاری تفسیر خاص پوپر با نظریه ی سمانتیکی صدق تارسکی بوده اند. در این مقاله نشان داده می شود که حتی به فرض درستی برداشت وی از نظریه ی صدق تارسکی، مفهوم تطابقی، عینی و مطلقِ صدق چنان که مد نظر پوپر بود با توجه به ایده ی متافیزیکی وی در مورد ساختار واقعیت (واقعیت با بی نهایت یا تعداد نامعینی لایه)، کارآیی خود را از دست خواهد داد یا در بهترین حالت، کارآیی ای حداقلی خواهد داشت و بر خلاف رأی پوپر، نقشی محوری در فلسفه ی علم وی بر عهده نخواهد داشت.